هوالشهید
سال 1259 شمسی "یونس" در محله ی استاد سرای رشت متولد شد. پدرش میرزا بزرگ نام داشت و از این جهت ، یونس نیز به "میرزا کوچک" شهرت یافت.
طرفدار عدل و حامی مظلوم. مودب و متواضع و خوش برخورد ، ساکت و متفکر که ارام و آهسته و سنجیده سخن می گفت. در چهره اش جذبه ای بود که با هر کس رو به رو می شد به ندرت اتفاق می افتاد که آن شخص مجذوب متانت و محسور بیاناتش نگردد.
نهضت جنگل متولد شد. برای مبارزه با بی عدالتی، ظلم و ستم، سلطه ی بیگانه ، قتل و غارت ، تجاوز به حقوق مردم، به یغما رفتن سرمایه ی ایران و مکر و حیله ی بعضی از حاکمان ایران و دشمنان خارجی. جنگلی ها در شماره ی سیزده نشریه ای که منتشر می کردند درباره ی قیام خود و انگیزه ی آن چنین نوشتند:« قیام جنگلی ها برای تقویت دولت و حفظ مملکت است. جنگلی وقتی اسلحه را از خود دور می کندکه مطمئن شود افراد ایرانی از تطاول متصدیان خارجی و همکاران داخلی حایز اهمیت گردیده است. آمال قلبی جنگلی ها و مرام واقعی آنها افتتاح مجلس شورای ملی، استحکام مبانی مشروطیت راحتی ملت و محو ظلم و استبداد قطع ریشه های خیانت و مصونیت وطن از تعرض دشمنان است.
میرزا ایستاد ... طعم تلخ تنهایی را بارها چشید ...تلخ بود وقتی یارانش ترکش می کردند... در تنگناها و سختی ها اما سست نشد... مستکبران و متجاوزان را به تنگ اورده بود ...او حتی اعلام جمهوری کرد... نسیم خوش ازادی و استقلال نه تنها در گیلان که در تمام کشور پیچیده بود ... اما...
یازدهم آذرماه 1300 ، میرزا بود و گائوک (هوشنگ) ... تمام مخالفان متحد علیه میرزا... در میان انها همرزمان نامرد و دورو نیز حضور گرمی داشتند!! بازهم میرزا ایستادگی کرد... اما سرما و ضعف امانشان نداد. در گردنه ی گیلوان گرفتار برف و کولاک و سرما شدند... میرزا را وقتی که یخ زده بود و هوشنگ را بر پشت داشت یافتند.
نگذاشتند دفنشان کنند... گماشتگان رضا خان سرش را از پیکر یخ زده اش جدا کردند... سر میرزا را خالو قربان، دوستش و همرزمش برای پادشاه برد تا جایزه بگیرد!...
سرش را از حسن آباد تهران و بدنش را از خلخال یکی از دوستانش ، شیخ احمد ، به گیلان بازگرداند و در بقعه ی سلیمانداراب رشت دفن نمود.
او می گفت: «من انقلاب را یگانه راه علاج و نجات قطعی ملت ایران از مشکلات موجود میدانم»
ادامه دهنده ی راه میرزاها باشیم و انقلاب به ثمر نشسته ی ایران اسلامی را محافظت کنیم با قطره قطره ی خون و ذره ذره ی وجودمان.
نوشته شده توسط : اسما
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
ئه؟ خوبید؟ اینجایید؟ اهان!! چراغمونو روشن کردیم اومدین ببین چه شده؟؟آخی چه با محبت....
بله؟ عملیات احیا ی چی چی ؟ من؟ پزشک خط مقدمم؟ نه بابا!! چی چی می گویید؟ مگه کسی طوریش شده دکتر بخواد؟ من دکتر نیستم! دکتر خط مقدم سر ماموریتن! بنده مسئول امنیت داخلی و خارجی خط مقدم هستم .. قبلنم بودم که!
اومدم سنجش امنیت کنم! ... مگه کسی تو کما رفته که نیاز به دکتر باشه؟؟؟ چرا همچین نگاه می نومایید؟؟؟
برو بچز خط مقدمم اگه نیستن جای دیگه هستن! از 13 آبان تا حالا تو لانه ی جاسوسی در حال تسخیریم خب! اومدم یه کم وسیله و توپ و تانک بردارم ببرم براشون!!!
:دی!
اینم عکس اعضا در میدان جنگ:
البته این اغاز ماموریت بودا... هنوز شروع نکرده بودیم..بعد از جلسه ی فرماندهی بود!
خب حالا که هستید پس بنده سخنانی کوتاه را در خدمتتان بعرضم... :
بله دوستان در حال ماموریتند برا همین کم پیدایند. ببخشید فعلا اینا.
خوبید؟ خارید؟ خجیرید؟ (هر سه همون خوبید معنا میده)
روز دختر؟ آآآآخ آآآره روز دختر بود ... خط مقدمی هام که همه خانومای گل... نچ نچ مبارزه دیگه وقت برا تبریک اینا نذاشته که! تبریک به خودمون!
ولی از اونجا که در حال اتمام ماموریتیم خیلی زود برمی گردیم! غصه نخورید!
همه بروبچز خط مقدمم تایید میکن همه ده نفر باهم! هنوز تلفاتم ندادیم!! خیالتون تخته سه لا!
همین دور و اطراف که هستید باشید تا ما از ماموریت برگردیم و یه دور هم آیی با بچز بگیریم و بعدش دوباره این وبلاگ چیز بشه اگه خدا بخواد!
تشکرمند!
مسئول امنیت داخلی خارجی هوایی زمینی دریایی خط مقدم!
نوشته شده توسط : اسما
اخلاق سیاسی خوب ...بد یعنی چی؟
هوالحق
سلام علیکم
گیر و گرفتاری ما معرف حضورتون هست؟...انگار نه انگار همچنان سایر فعالیت ها تو تعلیقه!!! پست میندازن گردنم!... ( گمونم مائده در حال انجام عملیات تلافی جویانه اس... حالا که اینطوره ها اصن بهت میگم مایده...مایده..مایده!) ولی خب من که بزرگوار جمعیتم ضمن خالی نگذاشتن خط مقدم مرخصی خودم رو لغو کردم به نفع فرمانده... و گویا مدتی که مطلب منو نخوندین تو خط مقدم یه کم دپرس میزنین! ایراد نداره... ولی خداییش حرفی ندارم!
بیشتر دلم می خواد به اندازه ی حداقل دو دقیقه... با توجه به اطلاعاتی که تو مایه های سیاست تو ذهنتونه ... رویداد ها... تجربه ها.... دیده ها و شنیده ها... یا اصلا نظرات شخصی خودتون! بی طرفانه و با طرفانه ش فکر کنیم... و بعد به این سوال من یه کوچولو جواب بدیم
اخلاق خوب سیاسی یعنی چه؟.... اخلاق بد یعنی چه؟... گمانه زنی ها چی ... توشون دید مثبت باید داشت؟ یا دید شکاک و منفی؟ ...
از الان...
یک...دو...سه... چهار ... پنج ...
.
.
سی ثانیه
.
.
یک دقیقه
.
.
.
یک دقیقه و سی ثانیه
.
.
خب! منتظریم
پ.ن:( مایده جان مشت در برابر مشت! ) از دوست خوبم مائده خانوم دعوت می کنم که پستی در جواب به این سوال من و البته با کمک پاسخ های شما تو خط مقدم بنویسند
التماس دعا!
نوشته شده توسط :
هوالحق
سلام...عیدتون مبارک
تقدیم به شما
گاهی دنیا برایم به کتابی می ماند...کتابی بزرگ که همه ی ما آدمها صفحه ها و فصل هایش را می نگاریم...
صفحه های سبز... صفحه های نورانی ... صفحه های سرخ ، گاهی سفید و حتی سیاه...
چه کابوس وحشتناکی می شود روزهایی که کتاب دنیا صفحه هایش سیاه می شوند... روزهایی که هوایی برای تنفس نیست .... روزهایی که انگار تمام وجودت زیر فشار ظلم های شیطانی بشر ، خرد می شود... روزهایی که...
اما همیشه در این کتاب ، حتی در حاشیه هایش...چیزی...کسی ... امیدوارت می کند... امیدوار به صفحه های بعد... به صفحه ای نورانی... به روزی که دستی تمام این صفحات سیاه را ورق می زند و فصلی از کتاب را می گشاید که همه نور است و روشنایی....فصلی که تا پایان کتاب این دنیا هیچ وقت سیاهی ها ، کدر و تیره اش نخواهند کرد...
کی به آن فصل می رسیم...؟ به آن صفحه ی نورانی... شاید... شاید همین جمعه...
اللهم عجل لولیک الفرج
نوشته شده توسط :
هوالحق
سلام
وقتی یه ساعته چشمامو گرد کردم تو صفحه مانیتور خیره خیره به مطالب نگاه میکنم...
وقتی بین اینمه مطلب و موضوع به هر کدوم میرسم حالشو! ندارم که بنویسمشون و اینو می ذارم به حساب کمبود وقت!...
وقتی از نوشته ها و مطلبا یه هو بدم میاد و دلم می خواد بزنم به سیم اخر و پست خالی تحویل ملت بدم!
وقتی وقتم کمه و بیکار نشستم و ماتم برده و هی یه مطلب شروع میکنم و ولش میکنم!...
وقتی دلم میخواد بی خیال باشم اصولا! و قید این نوشتن رو بزنم و این قلم قلم شده که بعد اینهمه مدت هیچ پیشرفتی نکرده و پسرفت هم کرده رو قلم کنم!!
...
تازه یه هو هوایی میشم که به دشمنامون خسته نباشید بگم!!! خداییش خیلی زحمت میکشنا! کل حرکات ما رو باید زیر ذره بین ببرن... بعد تحلیلش کنن... بعد عکس العمل نشون بدن... مهم ترینشم تهاجم فرهنگیه ! ... البت کارشون با این نفس ما و اون جناب ابلیس یه کم سبک میشه ها... ولی بازم... دشمن ذلیل ! اگه ذره بین گذاریت رسید به این کلمه ی این پستم ، بدوت تعارف می خوام به خدمتتان عرض کنم خسته نباشید!
و البته همرزمان گرامی خسته نباشند...خودمان خسته نباشیم که الانه بعد این چند خط که حدودا سیم آخری بود کمی انرژی گرفتیم!
جالبه ها!! انرژی هامون چرا انقدر راحت تحلیل میره گاهی... ایراد از...خودمونه؟!
پ ن : اینو بلدین؛ کی خسته اس؟
نوشته شده توسط :
هوالحق ( هدیه ویژه خط مقدم به دوستان عزیزمان )
سلام علیکم!
به میمنت و مبارکی پارسی بلاگ مفتخر شد که ما اجازه صادر نومودیم که نام مبارک خط مقدممان بر صفحه هایش چون نگینی بدرخشان گردد! و این فرخنده رویداد را به پارسی بلاگ تبریک و تحنیط! عرض می نوماییم!
و به رضایت مدیریت محترم و عزیز این اجازه صادر می گردد که شما را اندکی با پشت صحنه ی یک روز(و شب!) کاری خط مقدمی ها رو به رو گردانیم! بخوانید:
شب قبل روز مورد نظر، داخلی! اتاق ما (چراغ خاموش است و ما تازه عازم قصر پادشاه اول دنیای رویا شده ایم!) : موبایل ما: توییت توییت! توییت توییت! اس ام اسسسسسسسسسسسسسس!
متن اس ام اس: ای صبای فلان فلان شده!! فردا مبارز مطلبو میذاره ! فهمیدی؟! ... فرستنده اسما جیگر!...
ما در جواب در تاریکی با انگشتان نحیف و خسته: چشم!
دو ساعت بعد ...
توییت توییت توییت توییت اس ام اسسسسسسسسسسس : سلام ! خوبی ؟ بیداری؟ چه می کنی؟ من خیلی دوست دارم! ... فرستنده مبارز بی نشان!...
44 دقیقه بعد تر!
توییت توییت....(خودتون بگید تو دلتون!) : من خواب دیدم وب به روز نیس!! تو فردا وبو به روز نمی کنی؟؟ ... –فرستنده: اسما جیگر!--
فردا صبح داخلی همین نت! مسنجر:
اسماء: مطلب؟
صبا: الان میاد!
دو ساعت بعد.... مبارز کوش؟ خدا داند!
اسماء: یعنی چه!!! صبا: میاد میاد! ققنوس وارد می گردد... ققنوس: سلااااااااااااااااااااام ! صبا: ای قربونت وشم نفله! مطلب داری؟بده بدم اسما...بده بده.. ققنوس: آره دارم! زودتر می گفتی خب صبا: آخ جون بده!
سه ساعت بعد: از ققنوس خبری نیس! مبارز نیس! ... صبا: ققنوس؟ چی شدی تو؟
اسماء: مطلب؟
و ناگهان مبارز می آید...
صبا: توکجایی؟
(این یه تیکه هر جا * دیدین به حساب ده دقیقه بگیریدش!)
مبارز: س* دیس شدم! سل* دیس شدم! سلا* دیس شدم !* بازم دیس شدم! سلام! ************* (از دس رفت مبارز! این دومیش!)
اسما: این قاصدک کوش؟
صبا: نفله شده! ببخشید یعنی حالش بده طبق معمول بیمارستان زیر سرم!!!
اسما: آخه چرا اینکار رو می کنین؟ اصن خودم مطلب میذارم ولی...(سخنرانی اغاز می گردد!) {داخلی اتاق اسماء ... هر مطلبی که تایپ می شود یک درجه فشار ایشان بالا پایین می گردد!! )
داخلی اتاق صبا ، یک عدد مادر در گوشه ای بد نگاه می کند!! ساعتها می دوند!!!
داخلی مسنجر: پس از سخنرانی اسما... هنوز امید است! مائده آن می گردد! آآآآآآآآآآآآآآآآآآآه ! ای امید!
صبا: مائده اصن معلوم هس کجایی؟ مگه قرار نبود مطلبتو صبح بیای بدی؟ (الان غروب شده ها!!) الان ساعت چنده؟؟!!!!!!!!!
مائده: وا!!! جدی؟ ولی این زوریسمه ها! من دیروز مطلب دادم!... شما عدالتیسزم ندارینا! ...
صبا: میدی مطلب یا نه؟!
مائده : ببینم چی میشه .... و دشمن پشت دیوارهای شهر کمین کرده است!! ...
مائده می رود...
اسماء و صبا هم مشغولند... اینبار بحث سر قالب می رود!سه خارجی و دو داخلی سر قالب دعوا می کنند!! اینجا خین می پاشد!! و سرانجام قالب تغییر نمی کند!!!!
چهار ساعت بعد!
اسماء باخوشحالی: من مطلب گذاشتم! برا پس فردا رو یه کار بکن!ولی باید درس بنویسی ها! با دلیل و مستند! من بهت یاد میدم چه جور مطلب بذاری!! از من یاد بگیر!!
صبا: اه؟ من مطلب گذاشتم! تو کی گذاشتی؟ ( داخلی در دل صبا! : با چاقو ضامن دار رنده رنده ت میکنم!)
در وبلاگ مطلب مائده درخشندگی می کند!
داخلی خانه ی صبا و اسما : (...)!
شب است! بالاخره وبلاگ مطلبش رسیده و به روز است! و مطلبش منتخب است!
نیمه شب صبا الکی نت میاید! کسی نیست! آخیش!
BUZZZZZZZZZZ! اسما: جواب کامنتها رو نده مائده خودش میده....دوست دارم! بای!
BUZZZZZZZZZZ: مائده: صبا جواب کامنتامو بده!
BUZZZZZZZZZZ: مبارز بی نشان : صب* دیس شدم! صبا جون سل* دیس شدم!...
BUZZZZZZZZZZ: (ققنوس بود! )
BUZZZZZZZZZZ: یه بنده خدا!: میتونم وقتتونو بگیرم؟ یه کمک می خواستم!
صبا: اگرم وقت داشته باشم الان حوصله ندارم! می خوام برم...من از مسنجر خوشم نمیاد! کاری دارین تو وبم بگین!....اصن چی کار داشتین؟
چه طویل ناک شد! قابل عرض است که از آنجا که نگارنده به شدت منصف است! تمام آنچه را دیده گزارش نموده و اصلا حق کسی خورده نشده و کسی ظالم نمایی نگشته می باشد! .... آهان اینم یادم رفت! چند دقیقه پیش 48 امین شخصی که یواشکی نزد ما پشت سر یکی از اعضای خط مقدم پخ گفته بود پخ پخ شد! در دادن نظراتتان رعایت مسائل ایمنی ضامن زنده ماندن شماست!
نوشته شده توسط :
دو سال پیش همین روز بود....
روز روز خوبی بود! اما یه کوچولو هم خوب تر تر بود!
انگار صدای قدم های محکمی که برای خدمت به این ملت سختی و راحتی و ... سرشون نمی شد و فقط و فقط عشق خدمت داشت بلند تر به گوش می رسید و نزدیک تر.... روزی بود که انگار شربت شیرین انتخاب، آماده ی نوشیدن شد.... روزی که لبخند رضایت و امیدواری از یه انتخاب از یه زهرچشم گرفتن خیلی گنده ی دیگه از دشمن...از یه حکم بزرگ به امضای ملت و رهبرش، همه ی چهره ها رو جور دیگه کرده بود.... روزی که تا الان ، بعد دوسال نه تنها از شیرینی و دلنشینیش کم نشده بلکه برامون عزیزتر هم شده... و مهم تر...
همین روز بود! روز تنفیذ حکم ریاست جمهوری فرزند ملت
* متن کامل بیانات رهبر معظم انقلاب در مراسم تنفیذ حکم ریاست جمهوری دکتر احمدی نژاد
* متن کامل حکم تنفیذ ریاست جمهوری دکتر محمود احمدی نژاد
* گزارش تصویری از مراسم تنفیذ حکم رئیس جمهوری اسلامی ایران
پ.ن:تو خط مقدم همه چی هست مخصوصا خنده و شوخی به همین دلیل و فقط به خاطر همین شب و خوش بودنمون راضی شدیم عکسمونو رو کنیم!!! بفرمایید!
نوشته شده توسط :
لیست کل یادداشت های این وبلاگ