زن با یک لباس نه چندان مناسب اومده بود اموزشگاه ، می گفت دخترم تو یکی از درساش تجدید شده منم اوردمش این جا کلاس تقویتی . بعد از چند دقیقه انگار یه سنگ صبوری پیدا کرده باشه شروع کرد به درد و دل کردن می گفت از شوهر معتادم که جدا شدم رفتم خونه ی مردم مشغول کار کردن شدم انقدر کار کردم که مریض شدم دستش رو بلند کرد و گفت می بینی ؟!
با گریه می گفت حالا من و دخترم نه پولی داریم و نه چیزی برای خوردن شما می تونید کمکم ...
وقتی دختره بله رو گفت خانواده ی داماد به عنوان هدیه به عروس خانم یه شمش طلا هدیه دادن ! این خبرو با افتخار خانواده ی عروس همه جا اعلام کردن ! برای جشن عروسی هم که کوچکترین خرجشون همون شام عروسی بود که کل شهر بدون استثنا دعوت داشتن ...
یه شعری بود از نیما تو کتاب درسیمون این طوری شروع می شد
ای ادم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در اب دارد می سپارد جان
نوشته شده توسط : اسما
لیست کل یادداشت های این وبلاگ