سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خداوند مردان فتح المبین....

پنج شنبه 86 مهر 5 ساعت 7:43 عصر

به نام خداوند میدان مین

خداوند مردان فتح المبین

...فکر می کردیم جبهه صدای آهنگران است و شربت صلواتی . تلویزیون و رادیو بیشتر از همین چیزها می گفتند . با رزمنده ها مصاحبه می کردند؛ سفره هایشان را نشان می دادند و نماز خواندنشان را . نشان می داد که دست می اندازند در گردن هم و همدیگر را می بوسند . فکر می کردیم جبهه همین چیزهاست . وقتی که جبهه رفتیم تازه فهمیدیم چقدر خوش خیال بوده ایم. جبهه رفتن سخت بود. خیلی سخت. جگر شیر می خواست. بی آبی و گرمایش سخت نبود . حداقل نه برای ما که دو ماه آموزشی مان را در جهنم گذرانده بودیم. اما سخت بود که وقت عبور از میدان مین بوی کباب بشنوی و بدانی که این تن همسنگر خودت است . سخت بود که بشنوی پسرک همشهری ات جا مانده توی «برزخ» و ای بسا تیر توی سینه اش را ناغافل خودی ها شلیک کرده باشند . سخت بود عبور از روستاهای اطراف سردشت که پر بودند از جنازه ی بو افتاده ی کشته های شیمیایی. سخت بود و ما می دیدیم که بعضی ها تحمل نمی کردند و می بریدند . آن ها که نمی بریدند از نماز شب خواندن ها و گریه و زاری های شبانه شان بود . تا جبهه نرفته بودم نمی دانستم چرا بسیجی ها این قدر اصرار دارند به نماز شب و روزه ی مستحبی . نماز شب خواندن هایشان نگه شان می داشت و نمی گذاشت ببرند . اما بعضی ها می بریدند و ما می دیدیم . بعدها فهمیدم آن ها که بعد از جنگ ، با وسواس خودشان را از توی عکس های جبهه پاک کردند ، همان سال ها بریده بودند و گرنه  تهران سال 70 چیزی نداشت که بدترش را در کردستان سال 60 ندیده باشیم . آن هایی که برگشتند سال ها قبل برگشته بودند ...

کش رفته شده از دفتر خاطرات پدرم(!!!) تاریخ 3/7/1384

***

قطعنامه رو که پذیرفتیم ، تازه جنگ شروع شد. امام جام زهر رو سر کشید و رفت و بچه های جبهه موندن با پیش بینی شهید باکری که کم کم درست از آب در می اومد. بین اون هایی که نمی خواستند جنگ از کردستان و مهران و طلاییه و هویزه به تهران و اصفهان و شیراز بیاد ، می شد بعضی از حزب اللهی های دو آتیشه ی سال 57 رو دید...  همه چیز عوض می شد ؛ «مستضعفان» می شدند «قشر آسیب پذیر» ؛ «دفاع مقدس » می شد «جنگ ایران و عراق» ؛ ریش های خیلی ها رو باد می برد و برای اون هایی که عشق های پنجاه و هفتی هنوز توی قلب هاشون ریشه داشت ، خون دل می موند و باد هوا...و بد روزگاری شد برای «دسته ی سومی ها» ...بد روزگاری شد...فراری های زمان جنگ حالا چرتکه به دست به میدان اومده بودند تا معلوم کنن کی جانباز تره!...ستون پنجمی ها شده بودند معتمد جماعت و همه جا «برزخ» بود ... همه جا «برزخ» بود و تو نمی دونستی آیا تیر سینه ی همسنگرت رو خودی ها ناغافل شلیک نکردن ؟...همه جا «برزخ بود»...همه جا...

دسته ی سومی ها اما ایستادند پای رهبرشون که از خودشون غریب تر بود... دسته ی سومی ها ایستادند و هدف تک تیر انداز های دشمن شدن... دسته ی سومی ها ایستادند و از هر دو طرف تیر خوردن... دسته ی سومی ها ایستادن و انگ خیانت بهشون زده شد...اما دسته ی سومی ها بازم ایستادن...بعضی هاشون رو هیاهوی تبلیغاتی دفن کردن ، بعضی هاشون رو دق مرگ کردن اما دسته ی سومی ها ایستادن و درست وقتی که دشمن خیال می کرد دسته ی سومی ها رو ناک آوت کرده یه اتفاقی افتاد...یه اتفاق قشنگ...نسل سومی ها هم به دسته ی سومی ها پیوستن ...و این بار نوبت به مردی رسید که پرچمدار هر دو گروه بود...یه نسل سومی ِ دسته سومی ...یه نفر که بوی شهدا رو می داد...یه شهردار ساده ی «کاپشن پوش»... یه نفر که شبیه «پوپولیست» های سال پنجاه و هفت بود...

 

برادر محمود 

 

خواستم از دکتر که نه ، از برادر محمود بنویسم اما کم آوردم . همه ی تحلیل های دست و پا شکسته ی من ، همه ی اظهار نظرهای فیلسوفانه ی من جلوی برادر محمود لنگ می اندازن . من از برادر محمود نمی گم، از فتحش توی دانشگاه کلمبیا نمی گم ، از پیروزی اش تو سازمان ملل نمی گم. یه چیز می گم و دیگه هیچ چیز نمی گم:

دکتر جون! همسنگر! فرمانده! دستت درست! ما رو یاد سه هزاره افتخار انداختی! ما رو یاد احد و بدر انداختی! یاد مرصاد و فتح المبین...دستت درست رزمنده! روی بریده ها رو سیاه کردی و روی ما رو سفید...دستت درست رزمنده! برادر محمود! کی می شه امثال تو سیصد و سیزده نفر بشن؟

***

پی نوشت ها:

1-  «برزخ» زمینیه که بین خطوط مقدم دو طرف متخاصم قرار داره و به هیچ کدوم از دو طرف تعلق نداره...در زمان آتیش بازی هر دو طرف برزخ رو با شدت می کوبن...

2-  کتاب غلبه بر دشمن رو حتمن پیدا کنید و بخونید..از سید مسعود جزایری و از واحد انتشاراتی نمایندگی ولی فقیه در سپاه پاسداران...

3-     شعر اول پست از «پرویز بیگی حبیب آبادی» بود...شاعر شعر معروف «یاران چه غریبانه...»

یا زهرا

و دشمن پشت دیوار های شهر بود...و ما دشمن را پس راندیم...و دشمن پشت دیوارهای شهر است...و ما دشمن را پس می رانیم...این المستشهدون؟


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بسم الله
[عناوین آرشیوشده]