سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستم رو بگیر !

جمعه 86 شهریور 23 ساعت 5:38 صبح

او...

قرار بود بِرَن مهمونی . از وقتی فهمیده بود آروم و قرار نداشت . از یه هفته قبل هر روز از «مامانی» پرسیده بود که چقدر تا مهمونی مونده و حالا، بالاخره امروز، روز مهمونی بود . از صبح کله ی سحر ، مامانی به سر و وضعش رسیده بود . صورتش رو شسته بود؛ موهاشو شونه کرده بود؛ قشنگ ترین لباسش رو تنش کرده بود؛ حتی راضی شده بود که یه ذره از عطر خودش رو به لباسش بزنه!...حالا که جلوی در خونه ی میزبان ایستاده بودن حسابی مرتب بود . وای که خونه میزبان چقدر بزرگ بود! خونه نبود که، قصر بود! در و دیوارهاش رو چراغونی کرده بودن... هر گوشه و کناری عطر و عود می سوزوندن.... یه عالمه خدمتکار توی حیاط بودن و هی به مهمونا تعظیم می کردن... همه جا دسته های بزرگ گل گذاشته بودن... چشم هاش و گوش هاش پر بود از رنگ و صدا...«وای مامانی!....» بقیه ی حرفش رو خورد...مامانی نبود! «مامانی! مامانی!» مامانی رو گم کرده بود! این ور رو نگاه کرد...اون ور رو نگاه کرد...پاش گرفت به یه چیزی و محکم خورد زمین...لباس های قشنگش خاکی شد...صورتش کثیف شد...یکی از خدمتکارهای میزبان اومد به طرفش و بازوشو گرفت: «این جا چی کار می کنی بچه؟! بیا برو...زود بیا برو...مگه نمی بینی مهمون داریم؟»...گریه نمی ذاشت حرف بزنه: «آخه...آخه...مهمونی...مامانی» مرد اخمش رو پایین تر کشید: «مهمونی؟!...مهمونی مال آدم بزرگ هاست...بیا برو!» گریه امونش نمی داد! مامانی کجا بود؟ دیگه داشت گریه هم کم می آورد که یه دفعه، یه صدای آشنا شنید: «این بچه با منه!» صدای مامانی بود! مامانی اومده بود! مرد خدمتکار بازوش رو ول کرد:«ببخشید خانم من نمی دونستم...بفرمایید داخل خانم!بفرمایید داخل کوچولو!»

***

قراره بریم مهمونی. از وقتی فهمیدیم آروم و قرار نداریم. از یه هفته ی قبل ، هر روز از «مادر» پرسیدیم که چقدر تا مهمونی مونده و حالا، بالاخره امروز، روز مهمونیه. از صبح کله ی سحر مادر به سر و وضعمون رسیده . صورت های سیاه از گناهمونو با آبروی خودش شسته؛ تارهای دلمون رو با محبت خودش شونه کرده؛ لباس کنیزی و غلامی خودش رو تنمون کرده؛ حتی حاضر شده یه ذره از عطر عشق خودش رو به لباس هامون بزنه! و حالا که جلوی در قصر میزبان ایستادیم ، حسابی مرتب شدیم. وای که چقدر قصر میزبان بزرگه! قصر نیست که، ملکوته! ...در و دیوارهاش رو چراغونی کردن ...هر گوشه و کناری عطر و عود می سوزونن ...یه عالمه فرشته اون جا هستن و هی به مهمون ها تعظیم می کن...همه جا دسته های بزرگ گل گذاشتن... چشم و گوش هامون پُره از صدا و رنگ...«وای مادر!...» بقیه ی حرفمونو می خوریم...مادر نیست! «مادر! مادر!» مادر رو گم کردیم !...این ور رو نگاه می کنیم..اون ور رو نگاه می کنیم..پامون می گیره به یه چیزی و محکم می خوریم زمین...دوباره می شیم همون بنده های بی آبرویی که بودیم...صورت هامون دوباره سیاه می شن...یکی از فرشته ها می آد طرفمون و بازومون رو می گیره: «این جا چی کار می کنی گناهکار؟ بیا برو...زود بیا برو...مگه نمی بینی مهمون داریم؟» گریه نمی ذاره حرف بزنیم: «آخه...آخه...مهمونی...مادر» فرشته بیش تر اخم می کنه:«مهمونی؟! ...مهمونی مال آدم خوب هاست...بیا برو»...گریه امونمون نمی ده...

مادر! فدای پهلوی شکسته ات بشم! نمی خوای بیای و بگی «این گناهکارا با منن»؟ نمی خوای بیای و از اون همه آبرو یه ذره خرج ما کنی؟ تو که خودت دل های ما رو رمضونی کردی؛ تو که خودت شوق برگشتن رو انداختی تو دل ما؛ نمی خوای بیای و ما رو همراه خودت ببری؟ تو که می دونی بدون تو ما همیشه زمین می خوریم. تو که می دونی بدون تو ما گناهکارها رو تحویل نمی گیرن. تو رو خدا مادر! تو رو جون حسن و حسینت! نذار راهمون ندن!

***

پی نوشت ها:

1-  آی که خوش به حالتون بچه سیدها! چه پارتی کلفتی دارین! کلفت ترین پارتی دنیا! یه وقت دامنش رو ول نکنین! اگه قرار باشه کسی رو ببره داخل، اول شماها رو می بره و بچه یتیم هایی مثل من باید حالا حالاها با گردن کج کنار در خونه اش بایستن تا بلکه دلش بسوزه و دستشون رو بگیره...

2-  طرح اولیه ی این متن از سید بزرگواری از دوستان منه که خدا می دونه با این همه استعداد، چرا خودش دست به قلم نمی شه و به ما بلاگرها نمی پیونده. به هر حال دستش درست چون اگه مایه نداده بود هیچ بعید نبود تنگی قافیه من رو به جفنگ بیاره! مخلص کلوم اینکه من هیچ ادعایی روی این متن ندارم. بالا تا پایینش هنر اون سید عزیزه...

یازهرا...

و دشمن پشت دیوارهای شهر است...این المستشهدون؟


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بسم الله
[عناوین آرشیوشده]