سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرزند کردستان

دوشنبه 86 شهریور 12 ساعت 12:10 عصر

همسرش می گوید ماموریت داشت تهران درست روز پس از عروسی ... گفتیم با هم برویم ماه عسلمان هم باشد رفتیم به تهران که رسیدیم ، خانه ی یکی از بستگانش من را گذاشت و رفت دنبال کارهایش ... این هم ماه عسلمان، اوایل یکی دو تا نامه نوشتم برایش تازه عروس بودم ، اما پاسخی نیامد ... می فهمیدم یعنی چه بعد دیگر یه نامه هم ننوشتیم به هم ، نه محمود نه من قرار بود سد راهش نشوم می ترسیدیم از وابستگی عاطقس می ترسیدیم عقبش بیندازد ...

گفتم مادر! بچه ات به دنیا اومده ما هیچی ، خانواده زنت خیلی دل خورن ، بیا گفت نمی تونم کار دارم ده روز بعد امد از راه که رسید گفت اسمش را بگذارید زهرا گفتیم باشه ، زهرا حالا برو ببینش هر وقت می پرسیدیم زهرا چطوره ؟ اسم دخترش رو که می شنید گل از گلش می شکفت می گفت خوبه ، چقدر دخترش را دوست داشت و چقدر کم دیدش .

بی سیم زدم محمود جان ، قله فتح شد ، خیالت راحت گفت به این زودی فتح شد ؟ گفتم کلی این جا جنگیدیم ها ، چی به همین زودی گفت زمین شیب نداره ؟ اون جا که هستی روی قله زمین شیب نداره ؟ گفتم حالا یه مختصر شیبی رو به بالا داره گفت مرد حسابی ! همون مختصر شیب و بگیر و برو جلو ، جلوتر که بری بیشتر میشه ، هنوز کوتا قله ؟ رفتیم ، دیدیم راست می گفت .

با خبر شده بودند که سکه برده بفروشد ، پول واریز کند برای مکه فرستادند پیشش که نمی خواهد ، از طریق سپاه می بریمت مجانی نرفت ، اصلا نرفت ، نه مجانی نه پولی اسمش در امده بود برای مکه نمی رفت ، مادرش دوست داشت محمودش حاجی بشود پرسید خب مادر چرا نمی ری ؟
گفت من اگه برم و برگردم ‍، ببینم توی همین مدت ضد انقلاب حمله کرده ، یه عده رو کشته ، یه جاهایی رو گرفته ، که نبودن من باعث اینها شده چی دارم جواب بدم ؟ جواب خون این بچه ها رو کی میده ؟

پیش اقاجون پول داشت ، سی چهل یا پنجاه هزار تومان ، گرفت داد به مادر گفت می خوای برای خواهرم جهاز بگیری ، این را هم بگذار روی پولت جهاز خوب بگیر براش با حسین بازی می کرد ، حسین کوچک بود به بچه می گفت دایی جون اذیت نکن وگرنه اون بلایی که قراره سر صدام بیارم سر تو هم میارم ها .

ضد انقلاب در کردستان نیروهای زبده سپاه را شناسایی کرده بعد فورا برای سرشان جایزه می گذاشت کاوه که امد دوهفته بعد اسمش رفت توی لیست سرش را 3 هزار تومان می خریدند دو هفته بعد شد 15 هزار تومان چند ماه بعد در عملیات ازادسازی بوکان قیمت سر محمود کاوه به 2 ملیون تومان رسید.

نور سیگارشان را دیده بودم ، چهار نفر را فرستادند تا ببینند قضیه چیه ؟ دو نفر کومله بودند ، یکی فرار کرده بود و یکی را گرفته بودند ازش پرسید اینجا چی کار می کردید ؟ طرف گفت شنیده بودیم قرار است کاوه بیاید گفته بودند هر وقت رسید خبر بدهید که مقر را خالی کنیم در مورد محمود دستور برای کومله عقب نشینی بی درگیری بود درگیری را مدتی امتحان کرده بودند دیده بودند فایده ندارد.

برای اینکه با هم اشناتر شویم ، هر کس اسمش را می گفت و می گفت بچه ی کجاست ، نوبت محمود که رسید ما مشهدی ها منتظر بودیم که چی می گوید به هم چشمک می زدیم که یکی به نفع ما گفت :
من محمود کاوه هستم فرزند کردستان .

پی نوشت : مراسم بیست و یکمین سالگرد شهادت سرلشگر محمود کاوه برگزار شد .
                دختر شهید کاوه : پدرم امروز همسنگرانت در قالب دولت نهم راه تو را پی گرفته اند .


نوشته شده توسط : اسما

نظرات دیگران [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بسم الله
[عناوین آرشیوشده]