سفارش تبلیغ
صبا ویژن

افرا و اقاقی ...

جمعه 86 شهریور 9 ساعت 11:46 صبح

هوالمعشوق

در شهر زادگاه من محله هایی وجود دارن که هنوز پَرشون به پَر مدرنیته نگرفته . محله هایی کوچک و قدیمی با خونه های بزرگی که در باغ های بزرگتر محصورن.خونه ی پدریِ مادر من یکی از همین خونه هاست. وجه مشترک این جور خونه ها درختان ظرف و باریک اندامی هستن که تنشون رو رها کردن رو تن دیوارهای باغ . درختایی نازک اما پر گل . درختایی مثل اقاقیا ، نسترن ، پیچ امین الدوله و یاس رازقی. اگه یه بار وارد یکی از این باغ ها بشین می بینین که این درخت ها رو در کنار درخت های بزرگتر و محکم تری مثل افرا و تبریزی می کارن . شاید فکر کنین برای اینکه درختای گل به اون درختای محکم تکیه بدن . اما باغبون پیر باغ پدر بزرگ من عادت داشت چشم بدوزه به افق های دور و با یه لبخند محو بگه :«این افراست که به اقاقی تکیه می ده...باور نداری نگاه کن به افرای آخر باغ...همون که پارسال طوفان اقاقیای کنارش رو از جا کند...چیزی ازش نمونده...همین روزهاست که با تبر بندازنش...»

***

مستقل بود...مدرن بود...خوشبخت بود...دیگه مجبور نبود صبح تا شب دود مطبخ بخوره...دیگه مجبور نبود چنگ بزنه به لباس های چرک توی تشت...حالا دیگه می تونست یه سیگار گنده بزاره گوشه ی لبش و پک های عمیق بزنه بهش...حالا دیگه می تونست به جوونک ناشی و بی دست و پایی که تو بزرگراه با سرعت 70 ماشین می روند فحش های آبدار بده...اما یه چیزی بود که...چیز زیاد مهمی هم نبود...شاید اصلاً خیال می کرد...اما...اما انگار یه چیزی کم بود...نه...نه... توی خونه چیزی کم نبود...توی نگاه همسرش...توی نگاه همسرش یه چیزی کم بود...خوب نمی دونست چی...یه چیزی شبیه اونی که تو نگاه پدرش بود وقتی به مادر خیره می شد و لبخند می زد...نه...حتماً خیالاتی شده بود...نه...نه...چیزی کم نبود...اون مستقل بود...مدرن بود...خوشبخت بود...دیگه چی می خواست؟

***

یه لحظه صبر کن! قبل از اینکه متهمم کنی به دفاع از تبعیض جنسی یه لحظه صبر کن ! قبل از اینکه یکی از اون فحش های آبدارتو _که چند وقته عادت کردی بدی_ نثار من کنی و بعد بری  پشت سرت رو هم نگاه نکنی چند لحظه صبر کن و حرف آخر من رو بخون:

خواهر گلم! عزیزم! چرا من و تو فکر می کنیم برای خوب بودن یا باید شبیه مردها بود یا مورد تایید اون ها و یا هر دو؟ به خدا ما همین جوری که هستیم ، با همه ی احساسای لطیف و ابریشمی مون ، با همه ی دل نازکی ها و زود رنجی هامون، با همه ی چیزایی که فقط مخصوص خودمونه قشنگ تریم. چرا من و تو خجالت می کشیم از اینکه دیگرون بفهمن دیشب برای کبوتری که تو باغچه مرده گریه کرده بودیم؟ آبجی قشنگم! باور کن دنیا بدون ما ، بدون غم های کوچیک ما، بدون اشک های ما جهنمه! اگه دوست نداری دود مطبخ بخوری نخور! اگه دوست نداری شبیه مادربزرگت باشی نباش! اگه دوست داری سیگار بکش، داد بزن، کارهایی رو بکن که مادربزرگت فکرش رو هم نمی کرد! اما توی دلت ، توی توی دلت خودت باش . خود خودت...آخه عزیز دلم! اگه همه ی اقاقی ها قد بکشن و بشن افرا، افرا به کی تکیه بده؟ به امید کی زنده بمونه؟

آخرالامر: بازم من کم آوردم شعر به دادم رسید:

تو که پیغمبر صبحی، تو که پیک عطر یاسی/ تو که با نگاه سبزت واسه روح من لباسی؛

تو که دختر بهاری ، تو که مادر امیدی / مثل آسمون بلندی ، مثل سجاده سپیدی؛

بیا قد بکش دوباره توی رویای دل من /باز با اعجاز نگاهت ، سِحر تنهایی رو بکشن...

یاحق...

و دشمن پشت دیوارهای شهر است...این المستشهدون؟


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بسم الله
[عناوین آرشیوشده]