مي گفت:افسر عراقي وقتي منو اسير كرد ،بردم يه گوشه اي كه هيچ كس نبود...
من رو كه مجروح بودم انداخت رو زمين...شروع كرد جيبهام رو گشتن...فكر ميكردم ميخاد پولام رو دربياره...ديدم يكهو چشماش برق زد و دستاش رو گذاشت روي چشمش و شروع كرد به گريه كردن...دقت كردم ديدم:
عكس امام رو كه از جيب من پيدا كرده،ميكشه رو چشماش و آروم آروم ميگه حبيبي يا خميني،حبيبي يا خميني و اشك ميريزه...
يا علي